کودک دبستانی که هر روز سر راه مدرسه دخترک علیلی که فقط چشمانش بینایی داشت را می بیند و دلش بحالش می سوزد او تصمیم می گیرد هر روز پول تو جیبی روزانه اش را به ان دخترک بدهد و خود در زنگ تفریح گرسنگی را تحمل کند تا بتواند به او کمک کند او دلش می خواست روزها زودتر تکرار شود او به ان دخترک علیل کمک کند و از گرمای برق نگاهش دلگرم شود و لذت احساسی همچو نیکی به همنوع اش را تجربه کند.
نظرات شما عزیزان:
|